|
جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 23:21 :: نويسنده : هانیه
به دنبال ِ ويلچرى هستم براى ِ روزگار!!
سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : هانیه
گیرم که در باورتان به خاک نشستم ،
و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخمدار است،
با ریشه چه میکنید؟!
گیرم که بر سر این بام
بنشسته در کمین، پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع میزنید،
با جوجه های نشسته در آشیانه چه میکنید؟!
گیرم که میزنید ،
گیرم که میبرید ،
گیرم که میکُشید ، با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟!!
یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 23:30 :: نويسنده : هانیه
نه اینکه آن بیچاره «کسی» است که بخواهم کیبوردم را حرامش کنم؛ میخواهم از شما بنویسم،بسم الله تو! خَلَقَکُم اللهُ اَنواراً،فَجَعَلَکُم بِعَرشهِ مُحدِقینَ،حَتّی مَنَّ عَلَینا بِکُم. («نور» بودید،گرداگرد عرش لله،که منت گذاشت خدا بر سر فرزندان آدم، فاشرقت الارض بنورکم.... (زمین به نور شما روشن شد...) و بکم فتح الله و بکم یختم.... (به شما شروع میکند و با شما تمام میکند؛خدا) و بِکُم یُمسِکُ السّماءَ اَن تَقَعَ عَلَی الاَرضِ اِلّا بِاِذنِهِ (و به خاطر خواهی شماست اگر آسمان بر سرمان هوار نمیشود.) وَبِکُم یُنَزَّلُ الغَیثَ... (به اختیار شماست اگر باران میبارد....) دعایمان کن آقا!بگذار هووای چشمانمان باز هم بارانی شود.... و من نمیخواهم استعاره را،و نمیخواهم مجاز را،نمیخواهم قافیه و مفعله را؛ آی!میخواهم نام شما را تکرار کنم،و با این تکرار گریه کنم،دعایم کن آقا! دعایم کن که بیاید باران....و من مینویسم: و بِکُم یُنَفّسُ الهَمَّ،و یَکشِفُ الضُّر.... (به خاطرخواهی شماست،اگر گوشه چشمی به ما میکند خدا،و اگر غصه هامان رفع میشود.) میدانم نگاهمان میکنی آقا! ناد نقی مظهر العجائب....و همچنان ملائکه برای دست بوسی ات صف کشیده اند،حق میدهم اگر راهمان ندهی؛سرتان شلوغ است...و من باز هم صدایتان میزنم: یا نقی یا نقی یا نقی،فَما اَحلی اَسمائَکُم..... (چه شیرین است نامتان....) بأبی انتم و اُمّی و نفسی و اهلی و مالی... این چکامه بگذار نه سر داشته باشد و نه سامانی،بی سروسامان شماست دیگر؛ پریشان گوی شماست آخر.... کَیفَ اَصِفُ حُسنُ ثَنائِکُم......؟! (چگونه ستایش کنم شمارا....؟! و اسمائکم فی السما.... و من همچنان میخواهم صدایتان کنم
یا نقی یا نقی یا نقی یا نقی
یا علی!
پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 17:5 :: نويسنده : هانیه
بـــا تــوام دخـــتــر جــــون ~
چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 17:11 :: نويسنده : هانیه
"سرم را بالا کردم ٬ سرش را بالا کرد دید که مرا می شناسد ٬ خندیدم گفت: دوستیم ٬ گفتم دوست دوست گفت تا کجا؟ ٬ گفتم دوستی که تا ندارد گفت تا مرگ ! ٬ خندیدم و باز گفتم : دوستی تا ندارد گفت باشد تا پس از مرگ ٬ گفتم : نه نه نه ٬ تا ندارد گفت: قبول باز هم با هم دوستیم تا بهشت تا جهنم تا هر جا که با شد گفتم: تو برایش تا هر جا که دلت می خواهد یک تا بگذار اما من اصلا تا نمی گذارم نگاهم کرد ٬ نگاهش کردم او می خواست حتما دوستی مان تا داشته باشد. دوستی بدون تا را نمی فهمید گفت : بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم گفتم : باشد تو بگذار ٬ گفت : سلام هروقت که همدیگر را می بینیم سلام می کنیم ٬ گفتم : قبوله سلام ها ادامه داشت ٬ یعنی که سالهای سال دوستیم ٬ دوست دوست او امشب آمده است تا خداحاظی کند. می خواهد برود برود آن دور دورها می گوید : می روم اما زود بر می گردم ٬ من می دانم می رود و بر نمی گردد خندیدم .... می دانستم دوستی او تا دارد مثل همیشه ..."
دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 21:25 :: نويسنده : هانیه
کاش یه نفر اینجوری دستشو میزاشت رو شونم و میگفت درست میشه ... می دونم
و تو دلش به خدا می گفت : درستش می کنی .... می دونم
دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 21:20 :: نويسنده : هانیه
از دست کی ناراحت باشم؟ از دست همکارم که به قول یه نفر قیافش طوری هست که فکر میکنی سه دقیقه دیگه شهید میشه جای مهر روی پیشونیش مونده زنگ موبایلش نوحس ... اما به اندازه ی دو تا واژه تو وجودش فهم و شعور نداره!
از دست کی ناراحت باشم؟ از دست پسر همسایمون که انگار هیچ غم و غصه ای تو زندگیش نداره صدای ضبطشو اونقدر بلند میکنه که همه بشنون این داره .... گوش میکنه با خودش فکر نمیکنه شاید یه نفر تو همین نزدیکیا دلش نمیخواد از این چیزا گوش بده!
از دست کی ناراحت باشم؟ از دست راننده تاکسی که از عمد باقی پول رو کم میده به این امید که من متوجه نشم!
از دست کی ناراحت باشم؟ از دست خانواده ، دوست ، آشنا .... خودم
دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 19:57 :: نويسنده : هانیه
خدايا چون تو حاضري چه جويم......؟!
دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 19:55 :: نويسنده : هانیه
اجازه خانوم..!!.. من عاشق شدم.. بايد چيکار کنم؟؟..
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:43 :: نويسنده : هانیه
امروز وقتی کنار خیابون منتظر ماشین بودم حوالیه ساعت 6 و ربع صبح یه لحظه نظرم به صدای گنجشکهای درخت بالای سرم جلب شد با خودم گفتم چرا اینقدر گنجشک زیاده! برای خودشون زندگی می کنن آواز می خونن کسی کاریشون نداره ... اما تمام قناری ها تو قفس هستن؟! یه خورده بیشتر به قناری ها دقت کردم دیدم خب زیبا هستن ، زیبا می خونن بعد سعی کردم به زیبائیهای دیگه ی دنیا فکر کنم ... صدای خوب چهره ی خوب عقاید زیبا ....
دیدم همشون یه جورایی زندانی هستن انگار هرچی ساده تر باشی زندگیه راحتتری داری ...
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : هانیه
فیلم دختر لر یه دیالوگ داره خیلی خوشم میادش...
دختر لر : این تهرون تهرون که میگن همینه؟!
حالا برای این عکس باید گفت هانیه: این بهشت بهشت که میگن همینه؟!
خداییش پاک باشی ، زیبا باشی ، دو تا فرشته هم کنارت باشن ....
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : هانیه
در دنياى ما حتى گرگها هم افسردگي گرفته اند و ديگر گوسفندان را نمي درند به نى چوپان گوش ميدهند و ميگرين
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:6 :: نويسنده : هانیه
دل اگر بستي ، محکم نبند .......
یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:3 :: نويسنده : هانیه
یه آدمایی هستن که همیشه با حوصله جواب اس ام اساتو میدن ... !
یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:10 :: نويسنده : هانیه
دلم هميشه مي دويد ادامه مطلب ...
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:37 :: نويسنده : هانیه
وقتي كه هواي چشمات بارونيه، وقتي احساس ميكني ديگه آخرشه، وقتي ديگه تحمل هيچ كس و هيچ چيز رو نداري ،حتي خودت ...وقتي خسته اي،خيلي خسته . وقتي دلت شكسته و احساس ميكني هيچ كس رو نداري و هيچ كس دوست نداره ... بياد بيار اوني رو كه گفته بود بهت : اليس الله بكاف عبده ... خدايا برام كافي باش ....
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:57 :: نويسنده : هانیه
سکوت مي کنم ، به احترام قلبي که گم شد و در حسرت يک نگاه تو ...
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:9 :: نويسنده : هانیه
چه حس بديست
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:9 :: نويسنده : هانیه
چه حس بديست
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:17 :: نويسنده : هانیه
من چشم به راه يک اتفاقم ...نه شاکي ام و نه غر مي زنم...فقط در سکوت خودم / آماده و منتـــــظرم...
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:42 :: نويسنده : هانیه
چگونه ميتوان به زخمـــهاي پــا گفت
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:31 :: نويسنده : هانیه
+ازطرف اوني که تنهاست ادامه مطلب ...
جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:59 :: نويسنده : هانیه
روزهاي خوبي که در راه بودند
جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:56 :: نويسنده : هانیه
زيباترين واژه بر لبان آدمي واژه “مادر” استزيباترين خطاب “مادر جان” است“مادر” واژه ايست سرشار از اميد و عشقواژه اي شيرين و مهربان که از ژرفاي جان بر مي آيدروزت مبارک مادر . . .. عاشق سوپ هستم...مخصوصاً سوپي که مامانم برام درست ميکنه...اين عشقو به هيچ وجه با اين عشقاي کشکي جووناي امروز عوض نميکنم.....
جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:44 :: نويسنده : هانیه
استعداد عجيبي در شکستن داري ، قلب ، غرور ، پيمان تکليفم روشن شد
جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:16 :: نويسنده : هانیه
در و ديوار دنيا رنگيست... رنگ عشق.. رنگ خدا... از هرطرف که بگذري لباست به گوشه اي خواهد گرفت و رنگي خواهد شد... اما کاش چندان محتاط نباشي... شاد باش و بي پروا بگذر...که "خدا" کسي را دوست تر دارد که لباسش رنگي تر است.... "عرفان نظر آهاري"
جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:11 :: نويسنده : هانیه
دلتنگــــــم
پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:13 :: نويسنده : هانیه
زن زيبائي نيستم
پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:22 :: نويسنده : هانیه
من به اين جرم که از ياد تو بيرونم کرد " مگســــــــــــي " را کشتم
دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:28 :: نويسنده : هانیه
خسته ام ... و غمي مبهم نشسته است سر دلم .. دقيقن اينجا ! ... و دلم هواي چيزي يا كسي كه نمي دانم كيست يا چيست ، كرده ... دلم براي كسي يا چيزي كه نمي دانم چيست يا كيست شور مي زند ! ... و غروري كه شكسته است ... مثل بال ياكريم جواد ممّدي اينا ! كه پسرك تخس كوچه بغلي زده بود بال زبان بسته را ناكار كرده بود ... هفته پيش ... چقدر دلم براي ياكريم سوخت ..مي خواهم نفس عميق بكشم اما ... بغض نمي گذارد ... نه مي شكند و نه راه نفس را باز مي كند ... محتاج نگاهي نيستم كه بلغزد بر من و دستي كه بفشارد دستم را در گرماي انگشتانش و شانه اي كه سرم را رويش بگذارم ... محتاج كسي يا چيزي نيستم ، درد مي كشم و عشق ميكنم ... بي خيال !!
دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:23 :: نويسنده : هانیه
چند روز پيش سرخيابون منتظر تاکسي بودم يه امبولانس قبرستون از بغلم رد شد رو شيشش نوشته بود :تاحالا فکر کردي اخرين مدل ماشيني که سوار ميشي چيه؟!زورنزن مسافرخودمي
دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:13 :: نويسنده : هانیه
معلم ميگه:بچه ها کتاب تاريخ رو در بياريد.يکي بلند ميشه ميگه:مگه تاريخ داريم آقا؟من فکر کردم رياضي داريم، علوم آوردم نقاشي بکشيم!
یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:27 :: نويسنده : هانیه
+سال هاست برپيچ جاده نشسته ام و عابران براي پاي پينه بسته ام کفش آوردند..اما هيچ يک ندانستند من محتاج همسفرم...!
یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:20 :: نويسنده : هانیه
خیلی نمکین یا به قول یکی از دوستان گناهکین!!!!
آدم دلش میخواد بره خاستگاریه اون آخریه سمت چپ
یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:29 :: نويسنده : هانیه
دم از بازی حکم میزنی! |