|
یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:10 :: نويسنده : هانیه
فراموش کردنت مثله آب خوردن بود.از همان آبهايي که ميپره تو گلو سالها سرفه ميکنيم. ميدونستم چون راه رفتنم بر ديوار گلي بود چون در حال سقوط بودم و به خود اميدواري و نترسيدن مي دادم ولي آخر ازديوار سقوط کردمودل شکسته وتنها لنگان لنگان بر گشتم به اول خط يا شايد به روزهاي ابتدايي ورودم به باتلاق پيش رويم بالا و پايين پريدنم..از شوق ِ زندگي نيست، ماهي..روي خاک..چه ميکند؟ بادبادکم ..بند بريده..مي روم هرکجا.. ... باداباد...
نظرات شما عزیزان:
بالا می آرم از تو و از کلّه ی پوکم
از اینکه به هر چیز ِ تو بدجور مشکوکم از قصّه ی بی مزّه ی وصل و جدایی ها! روی کتت در جستجوی موطلایی ها باید بخندم پیش تو بغض ِ صدایم را بیرون بریزم مثل هر شب قرص هایم را باید ببخشی که بدم، خیلی «غلط» دارم! با هر که بودی، باش! خیلی دوستت دارم من را ببخش امشب اگر چشمم سیاهی رفت تا صبح پیشم باش! تا صبحی که خواهی رفت... بگذار تا مویی بماند از تو بر تختم با هر که بودی، باش! من با درد، خوشبختم! به من سری بزن دوست خوبم... ![]()
![]() |